آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آرمیتای مامان

بدون عنوان

من خدا را دارم ،کوله بارم بر دوش سفری بی همراه ... گم شدن تا ته تنهایی محض....! هر کجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل ، من خدا را دارم......!
8 بهمن 1392

هشت ماهگی آرمیتا جون

نفس مامان هشت ماهتم تموم شد بسلامتی...کلی شیطون شدی ..از دیوار راست بالا میری واقعا...مامان بیچاره تمام وقت باید در خدمتت باشه که از یه جا پرت نشی پایین... ظهر  که مامان از سرکار برمیگرده بعد از اینکه ناهار و شیر رو با احترام تقدیمتون میکنیم شما خوابت میاد مامان کلی باید لالایی بخونه که شما خواب بری و بعدش تا مامان یه کم وسایل ناهارو جمع وجور میکنه و نماز میخونه و ظرف هارو میشوره میاد کنار شما درازکه میکشه چشما که سنگین میشن شما از خواب نازت بیدارمیشی و حالا...دیگه از مامان به عنوان یه پل استفاده میکنی و اینقد از اینور می پری اونور و برعکس که تمام بدن مامان بیچاره له و لورده میشه اینم تمام استراحت مامان در کل روز ... دیگه اینکه لب ...
7 بهمن 1392

هفت ماهگی آرمیتا جونم

  ماهگی آرمیتا جونم   گل قشنگ مامان، نفس مامان هفت ماهگیت مبارک....جونم برات بگه تو این ماه چه کارایی بلدی...اول اینکه از 6ماه چن روزگیت شرو کردی به تمرین 4دستو پا رفتن...و تو چند روز کاملا با سرعت نور حرکت میکنی... منم باید بدوم دنبالت خیلی وقتها دیگه ازراه رفتن و دنبالت دویدن خسته میشم و منم مثل تو چهار دست و پا میرم ولی چقد سخته مامان زانوهام درد میکنند...الهی قربون زانوهات برم که دیگه همیشه قرمز و کبود هستند...باید برم دنبال زانو بند برات... دیگه اینکه ماما و بابا رو میگی ولی نه همیشه...فقط وقتی خوابت میاد یا از خواببیدار میشی طوطی وار میگی ماماماماما...یا   بابابابابابا........ غذا خوردن و شیر خ...
7 بهمن 1392

این روزها و آرمیتا

زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی رویایی است مثل رویای یک کودک ناز زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعت هاست.. الهی مامان فدات شه آرمیتاجونم...اینقد شیرین شدی ...اینقد  شیطون شدی که نگو...حیف که دوربین مامان نیست دادیم دست یه دوست بی ملاحظه که الان یه ماهه برامون نیاورده تا عکس بگیرم از شیرین کاریات.... سرعتت در چهاردست و پا رفتن در حد المپیک شده دیگه کنترل کردنت برا مامان واقعا سخت شده غیر از اون دست میگیری به دیوار و مبل و هرچی که دم دستت برسه و بلند میشی و خیلی وقتها رو یه دست وامیسی و با یه دستت چیز دیگه ای برمیداری و تندتند چپه میشی ولی اکثر...
22 دی 1392

و خدایی زلال تر از باران

گاه می اندیشم… چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران و خـــدایی که زلال تر از باران است همه ی ترس ها ، دلهره ها ، دلتنگی ها ، تنهایی ها و همه دردها رو خط می زنم با یه واژه خــــــ♥ــــــدا   ...
7 آذر 1392

6 ماهگی آرمیتا جون

  شش ماهگیت مبارگ نفسم آرمیتای عزیز مامان امروز 6 ماهه شدی ، خیلی شیرین تر و نازتر و خوردنی تر از قبل شدی ، الهی مامان دورت بگرده تو این ماه سخت سرما خوردی و یه هفته تمام مامان خون جیگر شد تا خوب شدی ، و خدا رو هزازان هزار مرتبه شکر که خوب خوب شدی ، تو این ماه نشستن رو یاد گرفتی البته بعضی وقتها چپه میشی ها ولی میشه وقتی یه کار کوچولو هست روت حساب کرد که خانمانه بشینی تا مامان برگرده نهایتا چند بالش مثل جک برات استفاده میکنم ، جیغهای بنفشت همچنان ادامه دارند ، بعضی وقتها علاوه بر ققققققق گفتن و مممممممممممم گفتن یه بابابابا هم میگی لبته فقط وقتی شاکی هستی و میخوای که بغلت کنیم... دیگه اینکه سینه خیز رو دنده عقب م...
4 آذر 1392

آرمیتا و نشستن

آرمیتای مامان تو سن 5 ماه و 20 روز بدون کمک می شینه میگین نه خودتون ببینین... قشنگ نشستم تازه از حموم هم اومدم برای اینکه خسته ام مامانی یه بالش پشتم گذاشته فکر نکنین می افتم ها...... مامانی من خسته ام ها ... خوابم میاد بسه دیگه چقد بشینم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان گوشت رو بیار یه چیزی بگم ( نکنه چپه بشم آبرومون بره تو ملت نی نی وبلاگیا عکس نگیر دیگه..........) آآآآآآآآآآآآخ.... مامان !!!!!!!!!!!! دیدی چپه شدم ... آبروم رو بردی........ ...
4 آذر 1392

اللهم لک الحمد ، حمدالشاکرین

   اللهم لک الحمد ، حمدالشاکرین         خدایا صدهزار مرتبه شکرت که حال آرمیتای مامان خوب شد... همون پنجشنبه به لطف خدا و کرم حضرت علی اصغر و دعای دوستان آرمیتا کلی حالش خوب شد قبل از اینکه بریم دکتر .... ولی برای اطمینان خاطر پیش دکتر هم رفتیم تا معاینه اش کنه و از تغییری که کرده بود مطمئن شیم ... که خدا رو شکر همه چیز عالی بود ... و با خیال راحت تو همایش شیرخوارگان حسینی روز جمعه 92/8/17 آرمیتای عزیزم شرکت کرد .. اتفاقا اونجا کلی دوست پیدا کردیم همه دوست داشتند از آرمیتا عکس بگیرند و یا بغلش کنند ... آرمیتا خانوم هم که با غریبه ها زود جور میشه ... یه هو به خودم اومدم دیدم از بس که دست به دس...
3 آذر 1392

آرمیتا و اولین محرم عمرش

  روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه! نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه! این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار، پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه! باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا، به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه! شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار، دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه! جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات، تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه! هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین، ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!     عزیز گلم ، شش ماهه مامان ، چه جالب که اولین محرم عمرت دقیقا شش ماهه بودی و کل خانواده رو بیشتر به یاد شش ماهه کربلا مینداختی ، جونم ...
2 آذر 1392