آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

آرمیتای مامان

آتلیه دو سالگی آرمیتا و مامان

سعی کردم چن تا عکس به سبک آتلیه از آرمیتا خانوم بگیرم ولی امان از شیطنتاش.....واقعا کار خیلی خیلی سخت و مشقت باری بود حالا ببینید و نظر هم بدید لطفا  این عکسها ساعت 12 شب به بعد گرفته شده آرمیتا محو پازل تبلتش شده و موفق شد کلا پازلش رو بچینه و تشویق بشه از طرف تبلت ذوق بچه ام برا تبلتش رو ببینید ...ببخشید تار شده ولی دلم نیومد نذارمش مامان از آرمیتا خواهش کرده یه لحظه تبلتشو بده که از حکاکی پشتش عکس بگیره...اینه جواب خواهش این هم حکاکی پشت تبلت..حاصل زحمت بیدریغ و خالصانه دوستان..دستشون درد نکنه تو شب های تنهایی مامان و آرمیتا هیچ جوری نمیشه آرمیتا رو از تبلتش...
9 خرداد 1394

تولد دو سالگی آرمیتاجون

تولد آرمیتاخانوم 3/3 هس و تولد مهدی پسر خاله اش3/4  به همین علت ما دوتا خواهر تصمیم گرفتیم که تولدشون رو یه روز بگیریم و و البته به صرف شام تا هم خاطره ای باشه و هم از نظر اقتصادی به صرفه تر باشه ماحصل تمام عکسهای تولد رو براتون میذارم ..ببخشید که خوب نشده چون بچه ها خیلی شیطنت کردند و جو خوبی نبود برا ژست گرفتن کیک تولد آرمیتا و مهدی پسر خاله اش(پسرخاله فرحناز)                         عدد 2 لاتین شمع تولد آرمیتاس و برای مهدی هم 7 تا شمع کوچولو گذاشتیم نیمرخی از دخترم آرمیتاخانوم عاشق بادکنکه از این عکس...
9 خرداد 1394

آرمیتا و این شب ها

قصه ی شب های من و آرمیتا: وقتی ساعتای 10 و 11 شب میشه و مامان خسته و کوفته از کارهای روزمره ی زندگی میخواد کنار نانازش لالایی بخونه تا هردو در خوابی ارام فرو روند و کسب انرژی کنند  و تجدید قوای باشد  برای روزی دیگر ... همه ی برق ها خاموش و آرمیتا در کنار مادر آروم و بیصدا دراز کشیده و به لالایی مامان گوش میده: مامان: لالا لالا لا  گنجیشک لالا   لالا لالا لا سنجاب لالا ...مهتاب دراومد لالا لالا لا...و پس از ده دقیقه لالا خوندن که مامان فکر میکنه ارمیتا خوابه یه هویی صدایی سکوت رو میشکنه آرمیتا: مامان...مامان... مامان: جوونم آرمیتا: عدیدیدا...عدیدیدا..و تن صدای آرمیتا لحظه به لحظه بالاتر می...
17 مهر 1393

عصرها و آرمیتا

تابستونی یه برنامه ی ثابت ارمیتاخانوم اینه که هرروز بعد از خواب بعدازظهری و صرف عصرانه مخصوص خودش تو خونه ، آرمیتا یه ساعتی تو حموم تا مامان لباساشو میشوره آب بازی میکنه بعدشم یه حموم دبش میگیره و لباس تمیز می پوشه و سریع میره کفش و کلاهشو برمیداره که با سبک خودش میگه تبش=کفش و کو= کلاه و شروع میکنه جیغ جیغ که بریم...حتی به مامان اجازه نمیده که درست حاضر بشه...حالا کجا بریم خونه ی بابابزرگ... بله هر روز عصر همه ی خاله ها (4تن هستند) و دخترخاله(فقط یک مورد) و پسرخاله ها(دومورد) و دختر دایی(یک مورد) و بعضی اوقات هم دایی ها (دوتن) و شوهرخاله ها(دوتن) و مامان بزرگ و بابابزرگ که پایه ی اصلی  این سور هستند و اگر یک روز نباشند و کاری داشته ...
2 شهريور 1393

بالاخره اومدم

سلام به دوستان نی نی وبلاگی...معذرت از اینکه خیلی دیراومدم...باور کنین مشغله ی کاروزندگیه توام با اندکی هم تنبلی...خلاصه ببخشید اومدم که اوضاع و احوال آرمیتا خانوم رو براتون بگم این روزها.. آرمیتا خانوم کلی کلمات قشنگ رو با سبک اختصاصی خودش به زبون میاره که عبارتند از: داداش: اولین کلمه ی معناداری که بیان کرد و جالب اینکه همه ی پسرای فامیل و کوچه و خیابون و این مرز و بوم داداش ایشون هستند مامایی یعنی همون مامان که البته آرمیتاخانوم به برکت خدا چهارتا خاله داره و چون کلمه ی خاله رو نمیتونه اصلا تلفظ کنه به خاله هاشم همین مامایی رو میگه بابایی : با این توضیح که آرمیتاخانوم قبلا بابا میگفت حالا شده بابایی یا حتی باباییه آب...
16 مرداد 1393

بدون عنوان

ایا میدانید اگر شما درحال حمل قران باشید شیطان دچار سردرد میشود؟ وباز کردن قران شیطان را تجزیه میکند؟ وبا خواندن قران به حالت غش فرو میرود؟ وخواندن قران باعث اغما رفتنش میشود؟ وایا شما میدانید هنگامی که میخواهید این پیام را به دیگران ارسال کنید شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منصرف  کند؟؟؟؟ فریب شیطان را نخور پس حق داری این پست رو کپی کنی وتوی وبلاگت بزاری. ...
29 تير 1393