آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آرمیتای مامان

یا خیرالحافظین

آرمیتای عزیز، الهی درد و بلات بیفته رو سر مامان ، الان یه هفته است که مریض شدی ، ظاهراً یه سرماخوردگی ساده است ولی مامان دیگه داره دق مرگ میشه آخه اصلاً خوب نشدی ، همش سرفه ، همش عطسه ، تب ، بعضی وقتها اینقدر سرفه میکنی که کلی بالا میاری، الان یه هفته است مامان چشم رو هم نذاشته شبا تا صبح بیداره که نکنه تبت بالابره ، روزهام تو ناله میکنی ومامان گریه .... دوبار رفتیم پیش متخصص ، یه شربت سفکسیم برات دادند که هر وقت بهت میدم دو سه ساعت بعدش اسهال میشی ، تو بروشور شربت نوشته بود که عوارض دارو همینه ، درست پنجشنبه ی پیش مریض شدی و امروز پنجشنبه است و خوب نشدی هیچی بدتر هم شدی ... امروز عصر برای بار سوم میریم پیش متخصص... ببینم چی میشه. ...
18 آبان 1392

چهارماهگی آرمیتا جونم

عسل مامان امروز چهار ماهه شدی ،وزنت 6800 ، قدت 62 ، دور سرت 40 بود  تو این ماه غلط زدن یاد گرفتی با یه حرکت سریع غلط میخوری رو شکمت حتی اگه محکم بگیرمت بازم اینقد زور میزنی تا به هدفت برسی ، کلی بازیگوش شدی وقتی حواست به پسرخاله هاته (علیرضا و مهدی) دیگه حتی ساعتها شیر نمی خوری و مامان کلی غصه میخوره ، تمام مدت کارت شده دست و پا زدن که میخوای بری قاطی اونا بشی و بازی کنی ، بعضی وقتها حتی 5-6 ساعت میگذره ولی شیر نمی خوری به خاطر همین مامان مجبور میشه نصف شبها هر دو ساعت یه بار از خواب آلودگیت استفاده کنه و شیر بریزه تو حلقت تا به رشد طبیعی ات لطمه نخوره و خدارو شکر هنوز رشدت نرماله ... یه کار دیگه هم که یاد گرفتی جیغ زدنه ... اگه فقط ب...
15 آبان 1392

یکماهگی آرمیتا جون

امروز 1392/04/03 عشق مامان یکماهه شدی . وزنت شده 3900 و قدت 52 سانت ، الهی فدات مامان جون تازه شدی به اندازه یه نوزاد تازه متولد شده ، کلاآرومی ، شبها راحت می خوابی و اصلا مامانی رو اذیت نمی کنی ، قربون اون خنده هات که از ده روزگی لبخند زدن رو شرو کردی ولی بیشتربامامان بزرگی میخندی .. خیلی تو خواب وول می خوری و بدنت رو خیلی کش و قوس میدی به خاطرهمین موضوع رفتیم پیش خانم دکتر که گفت طبیعیه مشکلی نداری ... مامان بزرگ میخواست قنداقت کنه ولی اینقد جیغ زدی که مجبورشد بازت کنه ودیگه هم مامانی نذاشت هیچ وقت قنداق بشی .. حتی نمیذاری که یه کلاه کوچولو سرت بذارم یا یه دستمال رو پیشونیت ببندیم دوست داری آزاد باشی .. باشه مامانی هرچی تو بخوای. عک...
15 آبان 1392

سه ماهگی آرمیتا جون

سه ماهگیت مبارک باشه عمر مامان ، وزنت شده 5900 ، قدت 57، شیرینت ، تپل تر و خوش خنده تر شدی ، دیگه راحت با سرعت نور غلط میزنی رو شکمت و شرو میکنی به ققققققققق.... گفتن و همین طور این حرف رو ادامه میدی ، الهی مامان قربونت این حرف زدنت بره که تمام جمله هات رو با همین یه حرف می سازی ، واکسن دو هگی رو که برات زدیم تب کردی تا سه روز و مامان تا صبح بالاسرت می نشست و گریه میکرد و تو فقط یه ناله کوچولو میکردی و همش خواب بودی ، تازه روز سوم که تبت قطع شد و کلی مامان خوشحال شد ولی خوشحالیش زیاد طول نکشید چون تمام صورت و بدنت پر شد از یه دونه های ریز و قرمز و شدیدا هم خارش داشتی ... الهی مامانت بمیره که چقدر اذیت شدی سرو صورتت رو با شدت می ساییدی به مام...
14 آبان 1392

تولد آرمیتا جون

فرشته  من در تاریخ 1392/03/03 ساعت 3:30 دقیقه بعداز ظهر روز جمعه 13 رجب از آسمون پا به دنیای مامانیگذاشتی. وزن زمان تولدت 2750 گرم ، و قدت 47 سانتی متر بود. عزیز دلم اینقدر برای اومدن تو این دنیا عجله داشتی که چندین بار 7 ماهگی ، 8 ماهگی میخواستی بیای ولی چون خیلی کوچولو بودی با کمک خانم دکترا نذاشتیم بیای آخرشم دقیقا 15روز قبل از تاریخ تعیین شده اومدی ، شیطونک مامان خدا روشکر سالم و سرحال و بازیگوش بودی و احتیاجی به دستگاه و این حرفا نداشتی ولی خیلی خیلی ریزه میزه بودی و توی لباسهای شماره صفرتم گم میشدی ...   عکس های زمان تولد آرمیتا جون   الهی قربونت اندازه کف دست بابایی بودی ...
12 آبان 1392

دو ماهگی آرمیتا جون

امروز 1392/05/03 دوماهه شدی عسل مامان ، وزنت 4900 و قدت 55 سانت شده ، تو این ماه مامان جون مجبور شد بره سرکار و تو صبح ها پیش مامان بزرگی هستی ، البته مامان خیالش راحته چون مامان بزرگی خیلی خیلی هوات و داره و حسابی بهت می رسه .. برای تغذیه ات ازشیشه شیر وشیرخشک استفاده کردیم که همین باعث شده زیاد شیر مامان رو نخوری و مامان جون به لب میشه تا یه کم شیر بهت میده ، یه کم تپل شدی و خوش خنده تر شدی سعی میکنی غلط بزنی ولی نمی تونی ، مامانی کمکت میکنه غلط بزنی رو شکمت و خیلی این حالت رو دوس داری ولی مامان زود بلندت میکنه چون به شکمت فشار میاد ...   عکس های دوماهگی آرمیتا جون         ...
12 آبان 1392