آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

آرمیتای مامان

آرمیتا در برف

چه کیفی داره .....دلم میخواد همه ی برفارو بخولم مامانی بخولم عایا؟؟؟؟؟؟؟؟ آرمیتا خانوم ناراحتن از اینکه از تو برفا برشون داشتیم ترسیدیم سرما بخوره و مجبورمون کرد دوباره برگردیم به قلب برفا ولی ایندفه دیگه بابایی زمین نذاشتش خداوکیلی رنگ آبی آسمونی رو تا حالا به این زیبایی دیدین؟؟؟؟   ...
17 بهمن 1392

دندون آرمیتا

  و بالاخره انتظار مامان به سر رسید و اولین دندون آرمیتا جون در تاریخ 92/11/11 روز جمعه ساعت 11 و 11 دقیقه ی صبح دقیقا در سن 8 ماه 8 روزگی  توسط مامان مشاهده گردید... البته مامان بزرگ روز قبلش گفت که دندونش دراومده ولی مامان چون چیزی ندید فک کرد که مث همیشه لثه است...چون از سه ماهگی لثه ی آرمیتاجون اینقدر تیز شده بود که همه فک میکردند دندونه...ولی نبود...علت تیز بودن لثه هاشم این بود که از همون سه ماهگی همه چی رو شدید به لثه هاش میکشید.. توضیح: عکس گرفتم از دندونش ولی خیلی خیلی کوچولوه با چشم غیر مسلح فک نکنم دیده بشه حالا میزارم براتون دوربین تو خونه ی مامان بزرگ جامونده.. چشم بصیرت می خواهدت دیدن این در گرانبها و...
17 بهمن 1392

بدون عنوان

من خدا را دارم ،کوله بارم بر دوش سفری بی همراه ... گم شدن تا ته تنهایی محض....! هر کجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل ، من خدا را دارم......!
8 بهمن 1392

هشت ماهگی آرمیتا جون

نفس مامان هشت ماهتم تموم شد بسلامتی...کلی شیطون شدی ..از دیوار راست بالا میری واقعا...مامان بیچاره تمام وقت باید در خدمتت باشه که از یه جا پرت نشی پایین... ظهر  که مامان از سرکار برمیگرده بعد از اینکه ناهار و شیر رو با احترام تقدیمتون میکنیم شما خوابت میاد مامان کلی باید لالایی بخونه که شما خواب بری و بعدش تا مامان یه کم وسایل ناهارو جمع وجور میکنه و نماز میخونه و ظرف هارو میشوره میاد کنار شما درازکه میکشه چشما که سنگین میشن شما از خواب نازت بیدارمیشی و حالا...دیگه از مامان به عنوان یه پل استفاده میکنی و اینقد از اینور می پری اونور و برعکس که تمام بدن مامان بیچاره له و لورده میشه اینم تمام استراحت مامان در کل روز ... دیگه اینکه لب ...
7 بهمن 1392

هفت ماهگی آرمیتا جونم

  ماهگی آرمیتا جونم   گل قشنگ مامان، نفس مامان هفت ماهگیت مبارک....جونم برات بگه تو این ماه چه کارایی بلدی...اول اینکه از 6ماه چن روزگیت شرو کردی به تمرین 4دستو پا رفتن...و تو چند روز کاملا با سرعت نور حرکت میکنی... منم باید بدوم دنبالت خیلی وقتها دیگه ازراه رفتن و دنبالت دویدن خسته میشم و منم مثل تو چهار دست و پا میرم ولی چقد سخته مامان زانوهام درد میکنند...الهی قربون زانوهات برم که دیگه همیشه قرمز و کبود هستند...باید برم دنبال زانو بند برات... دیگه اینکه ماما و بابا رو میگی ولی نه همیشه...فقط وقتی خوابت میاد یا از خواببیدار میشی طوطی وار میگی ماماماماما...یا   بابابابابابا........ غذا خوردن و شیر خ...
7 بهمن 1392

این روزها و آرمیتا

زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی رویایی است مثل رویای یک کودک ناز زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعت هاست.. الهی مامان فدات شه آرمیتاجونم...اینقد شیرین شدی ...اینقد  شیطون شدی که نگو...حیف که دوربین مامان نیست دادیم دست یه دوست بی ملاحظه که الان یه ماهه برامون نیاورده تا عکس بگیرم از شیرین کاریات.... سرعتت در چهاردست و پا رفتن در حد المپیک شده دیگه کنترل کردنت برا مامان واقعا سخت شده غیر از اون دست میگیری به دیوار و مبل و هرچی که دم دستت برسه و بلند میشی و خیلی وقتها رو یه دست وامیسی و با یه دستت چیز دیگه ای برمیداری و تندتند چپه میشی ولی اکثر...
22 دی 1392

و خدایی زلال تر از باران

گاه می اندیشم… چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران و خـــدایی که زلال تر از باران است همه ی ترس ها ، دلهره ها ، دلتنگی ها ، تنهایی ها و همه دردها رو خط می زنم با یه واژه خــــــ♥ــــــدا   ...
7 آذر 1392